لحظه لحظه های با تو بودن
گل نازم الان که برات مینویسم تو خواب نازی نمیدونی که با چه عشقی نگاهت میکنم اومدی وشدی همه زندگیم اونقدر برام مهمی که از همون روزی که جوونه زدنتو تو وجودم حس کردم همه چیو که به تو مربوط میشد نگه داشتم .(بیبی چک-جواب ازمایش-تک ک سونوها-صدای ضربان قلبت و...........)با همه اینا زندگی کردم/رویا ساختم/عشق کردم.هر روزی که میگذشت من تو رو بیشتر از قبل احساس میکردم حس میکردم دیکه یکی شدیم اونقدر این حسم قوی بود که هر چی به زمان زایمان نزدیکتر میشدم یه غم غریبی وجودمو پر میکرد یه چیزی شبیه غم جدایی.اخه عشق من 9 ماه بود که با هم میخوابیدیم /بیدار میشدیم/غذا میخوردیم بیرون میرفتیم/خلاصه همه جوره و همه جا با هم بودیم.ولی شب اخر با خودم کنار اومدم و به فردا چشم دوختم فردایی که یه دوره جدیدی تو زندگیم شروع میشد مامان میشدم مامان تو.تا صبح نخوابیدم صبح با بابا و مامانی و بابایی خاله ف و خاله ش رفتدم بیمارستان تو رو از دلم بیرون اوردن جای خالیتو تو دلم احساس میکردم اما با این وجود خوشحال بودم چون حالا دیگه همه تو رو داشتم اره عسلم این بود غصه 9 ماه انتظار من .با اومدنتم دوباره همه چیو واست نوشتم (اولین لبخند/اولین نگاه /اولین کلمه/اولین دندونو..........)اما تصمیم دارم از امروز همه چیو واست اینجا بنویسم به امید و عشق اینکه یه روزی از روزای قشنگ خدا حس شیرینی وجودتو پر کنه ومن بهت بگم دختر کوچولوی من داری مادر میشی و اینبار با همه وجودت درک کنی حس قشنگیو که توی لحظه لحظه های با تو بودن داشتم و باز بنویسی با امید به فردایی که روزی من بی صبرانه منتظرش بودم