عروسک ناز ما وانیاعروسک ناز ما وانیا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

هدیه با شکوه خدا(وانیا)

انتخاب بچه

مادر عزیزم ایا هیچ فکر کرده ای هنگامی که بذر مرا میکاشتی زمانی که در من روح میدمیدی و به ارامی به تماشل ی رشد من مینشستی انگاه که در رویاهایت برایم برنامه ریزی میکردی وقتی که در قلبت مرا جای میدادی ممکنه من هم برای داشتن مادری چون تو انهم فقط برای خودم برنامه ریزی کرده باشم؟ مادری که بوی شیرین عشق میدهد مادری که دستهایش نوازشگراست مادری با محبت که وجودش سرشار از عشق است همان کسی که شبها نوازشم میکند ایا ان روزها فکر میکردی که همانطور که تو برای زندگی من نقشه میکشیدی من هم تو را جستجو میکردم؟ وحالا که در بازوانت ارمیده ام نمیدانم ایا میدانی همانطور که تو در فکر و وجودت مشغول ساختن و پرداختن من بودی من هم ...
16 بهمن 1390

کودکانه های وانیا

عزیزم روز به روز بزرگتر میشی و جلوی چشم قد میکشی. این روزا احساس میکنم بیشتر از قبل همو میفهمیم وقتی به این فکر میکنم یه روزی اونقدر بزرگ میشی که همزبون و همدمم میشی یه حس قشنگ وجودمو پر میکنه.دیروز حسابی شیطونی کردی تا میومدم بشینم دستمو میکشیدیو میگفتی پوش یعنی پاشو البته نسبت به سنت عالی حرف میونی و درست اما بعضی کلمه رو اینطوری میگی که خوردنیتر بشی عاشق برنامه فیتیله/خوردن جله/سرسره بازی/هستی از خواب که بیدار میشی میگی فیتیله /قاشقو میگی تاشت/بازم فکر میکنمو مینویسم از شیرین زبونیات گلم ...
15 بهمن 1390

لحظه لحظه های با تو بودن

گل نازم الان که برات مینویسم تو خواب نازی نمیدونی که با چه عشقی نگاهت میکنم اومدی وشدی همه زندگیم اونقدر برام مهمی که از همون روزی که جوونه زدنتو تو وجودم حس کردم همه چیو که به تو مربوط میشد نگه داشتم .(بیبی چک-جواب ازمایش-تک ک سونوها-صدای ضربان قلبت و...........)با همه اینا زندگی کردم/رویا ساختم/عشق کردم.هر روزی که میگذشت من تو رو بیشتر از قبل احساس میکردم  حس میکردم دیکه یکی شدیم اونقدر این حسم قوی بود که هر چی به زمان زایمان نزدیکتر میشدم یه غم غریبی وجودمو پر میکرد یه چیزی شبیه غم جدایی.اخه عشق من 9 ماه بود که با هم میخوابیدیم /بیدار میشدیم/غذا میخوردیم بیرون میرفتیم/خلاصه همه جوره و همه جا  با هم بودیم.ولی شب اخر با خودم کنار...
10 بهمن 1390